
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

پخش صوتی غزل با صدای موسوی گرمارودی:
تعبیر غزل شماره 170 حافظ در فال شما :
درهای بسته به روی شما باز شده که نتیجه دعاهای شما به درگاه خداوند بزرگ است. به لطف پروردگار در راه فهم و کمال قدم خواهید گذاشت و تشخیص دوست و دشمن برای شما امکان پذیر می شود.
اگرچه حسودان پیوسته به دنبال راه های برای آسیب رساندن به شما هستند اما با هوش و فهمی که پیدا می کنید به راحتی منظور آن ها را متوجه شده و نقشه های شان را دفع می کنید.
در طول مسیر نیاز به راهنمایی افراد دانا و آگاه خواهید داشت. به زودی خبر خوشی دریافت خواهید کرد.
✦✦✦✦
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
زاهد گوشه نشین دیشب از خلوت نشینی توبه کرد و به میخانه رفت و شروع به نوشیدن شراب کرد.
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
صوفی پشمینهپوش که تا دیروز از روی بی عقلی مخالف جام گرفتن و می خوردن بودن و آن را حرام میدانست، حالا با نوشیدن کمی شراب دوباره عاقل و حکیم گشت.
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
معشوق زیبای دوران جوانی صوفی دیشب به خوابش آمده بود؛ به این سبب باز در دوران پیری حس عاشقی و جوانی یافت.
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
بچه مُغ یا همان ساقی زیباروی کم سن و سال در میخانه میگذشت که عقل و دین را میبرد، صوفی به دنبال وی افتاد و در تعقیب آن زیبارو از همه بیگانه شد و به کسی توجه نکرد.
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
سرخی برگ گل، دل بلبل را سوزاند. چهره خندان و شعله روشن شمع پرهای پروانه سوزاند.
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
خداوند را سپاس که گریههای شبانهروزی من از بین نرفت. قطره باران اشک ما در صدف روزگار تبدیل به مرواریدی بزرگ و یکتا شد.
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
چشم همچون نرگس ساقی نشانه سِحر بر ما خواند و دمید؛ از آن پس انجمن وِرد و دعای ما به محفل داستانپردازی عاشقانه تبدیل شد.
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
هماینک بزمگاه شاه تبدیل به محل نشست و برخاست حافظ شده است و بدین صورت دل و جان نزد محبوب رفت