تعبیر خواب ارش | تعبیر خواب دیدن ارش
تعبیر خواب “ارش” (که ممکن است به “ارش” به عنوان یک اسم یا مفهومی خاص اشاره داشته باشد) بستگی به زمینه و مفهوم دقیق آن دارد. در صورتی که منظور شما از “ارش” چیزی خاص است، مانند نام شخص یا چیزی دیگر، ممکن است تعبیر متفاوتی وجود داشته باشد.
اگر “ارش” به معنای چیزی مانند “آسیب” یا “ضرر” باشد، خواب ممکن است به احساسات شما نسبت به مشکلات یا تهدیدها اشاره کند. همچنین، اگر “ارش” نام شخصی است، ممکن است خواب نشاندهنده ارتباط یا وضعیت خاصی با آن فرد باشد.
اگر بیشتر توضیح دهید که “ارش” در خواب شما به چه معنا و مفهومی اشاره دارد، میتوانم تعبیر دقیقتری ارائه دهم.
تعبیر خواب ارش
تعبير خواب ارش به روايت محمد بن سیرین
محمد بن سیرین در مورد تعبیر خواب ارش می گوید:
تعبیر خواب ارش اگر بیند که بارش یا چیزی دیگر بارش همی بود او را سود و منفعت بود.
تعبیر خواب ارش به روایت جابر مغربی
جابر مغربی گوید:
اگر بیند که رسن یا جامه پشمین بود، دلیل است که در سفر به قدر آن مال حرام به دست آورد.
اَرش نوعی دیه است که در قانون از قبل تعیین نشده است. برطبق ماده ۳۶۷ قانون مجازات اسلامی مصوب ۱۳۷۰ هر جنایتی که بر عضو کسی وارد شود و شرعاً مقدار خاصی به عنوان دیه برای آن تعیین نشده باشد کسی که مرتکب جرم شده است باید ارش بپردازد. تعیین ارش معمولاً با کارشناسی پزشکی قانونی و رای دادگاه است.
تعریف ارش، مقدار مالی است که به عنوان جبران خسارت مالی يا بدنی که در شريعت برای آن اندازهای مشخص نشده به خسارت ديده پرداخت میگردد و از آن در بابهای تجارت و ديات سخن رفته است. موارد ارش مهمترين موارد ارش ۴مورد هستند.
تعبیر خواب ارش به روایت جابر مغربی
جابر مغربی گوید:
اگر بیند که رسن یا جامه پشمین بود، دلیل است که در سفر به قدر آن مال حرام به دست آورد.
تعبیر خواب ارش
تعبیر خواب ارش
برف می بارد
برف بر خار و خار می بارد. کوه ها خاموش،
دره ها در قلب سنگین.
راههایی که در حسرت کاروانی با زنگهای زنگزنند…
اگر دود از پشت بام کلبهها نمیوزید ،
اگر نور نور پیامی برای ما نیست،
و ردپایی در جاده لغزنده ساخته نمیشد،
در طوفان برفی که سرمای دلسردکنندهاش را زوزه میکشید، چه میتوانیم بکنیم؟
آنجا یک کلبه روشن است،
روی تپه آن سوی!
در را که باز کردند.
مهربانی نشان دادند.
به زودی عمو نوروز را شناختم،
دور از حکایت غم انگیز برف و نیش، [2]
در کنار شعله های آتش،
برای فرزندانش قصه می گوید:
«…بهت گفتم زندگی زیباست.
گفته شده و ناگفته، اینجا چیزهای زیادی وجود دارد.
آسمان صاف؛
خورشید طلایی؛
باغ های گل؛
دشت های بی کران؛
گلها از میان برف به بالا نگاه میکنند.
تاب رقص ماهی در کریستال آب؛
عطر گرد و غبار باران زده در دامنه کوه؛
خواب گندم زارها در بهار مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
برای انسان ناله کن.
و دست در دست هم با شادی های جمعیت خوش بگذرد.
کار کردن و کار کردن؛
برای استراحت؛
برای دیدن منظره بیابان های تشنه خشک؛
نوشیدن یک جرعه آب خالص از کوزه تازه؛
برای شبانی کردن گوسفندان به کوه در سپیده دم.
همخوانی با بلبل های سرگردان کوهستانی؛
برای تغذیه بچه غزال های به دام افتاده؛
پناه بردن به دره در ظهر خسته;
هر از گاهی،
از قطرات باران،
برای شنیدن قصههای درهم تنیده وای زیر سقفهای مهآلود گلی.
و بالای پشت بام
گهواره رنگین کمان ثابت را ببینید .
یا کنار شعله های آتش بنشینی،
در شب برفی،
و دل بدهی به رویاهای گرم و داغ آتش…
آری، آری، زندگی زیباست،
زندگی یک شومینه جاودانه است.
اگر آن را روشن کنید، شعله های آن از ساحلی به ساحل دیگر آشکارا خواهد رقصید.
اگر نه، از بین می رود
و این جز گناه ماست.»
پیرمرد با لبخندی آرام،
کنده ای را در آتش در حال مرگ انداخت.
چشمانش سیاهی کلبه را جستجو کرد.
و این کلمات را آرام زمزمه کرد:
«زندگی باید شعله های سوزان داشته باشد.
شعله ها باید هیزم داشته باشند تا بسوزند.
تو جنگلی! ای مرد!
جنگل، ای آزادانه،
دامان تو را سخاوتمندانه بر دامنه کوه
گذاشتی ، آشیانه روی نوک انگشتانت تا ابد آرام می گیرد،
جویبارها در سایه هایت جاری می شوند،
نور خورشید بر تو می تابد،
باد می وزد،
و باران می بارد،
روح تو، آتش بنده…
سربلند و سرسبز باش ای جنگل انسان!»
عمو نوروز با
صدای بلند گفت: «زندگی شعله میخواهد» ، «شعلهها باید هیزم داشته باشند تا روشن شوند.
بچه های من داستان ما از آرش بود.
او خادم روح باغ آتش بود.
زمانی بود که؛
روزگاری تاریک و تلخ
سرنوشت ما مانند چهره بدخواهان ما کم رنگ می شود.
دشمنان بر زندگی ما حکومت می کنند
.
داستان های غم انگیز زیادی بر سر زبان ها بود.
زندگی مثل سنگ تاریک و سرد بود.
روز ننگ،
روز شرم.
غیرت در غل و زنجیر برده داری;
عشق از درد بی حسی مالیخولیایی.
همه فصل ها به زمستان تبدیل شده بود،
صحنه قدم زدن در باغ گم شده بود،
همه به اتاق هایشان خزیدند.
از گل های ذهن ها
به اتاق های سکوت،
بوی فراموشی جاری شد.
بترسید از آن بود و بال مرگ;
مانند برگهای روی اندام درخت،
هیچکدام حرکت نکردند.
لانه آزادگان آرام بود.
جبهه دشمنان همه به شور میآیند.
مانند مرزهای بی بند و بار ذهن،
مرزهای سرزمین به هم ریخته بود.
برجهای شهر،
ویرانشده ، بهگونهای که بر زمین پاره شده بود، ارگهای دل بودند.
و از مرزها و برجک ها، دشمنان را پشت سر گذاشته بودند…
بدون سینه نفرت.
نه دل حوصله عشق را داشت.
هیچ یک به یک روح دست نداد.
هیچ یک در چهره دیگری لبخند نمی زد.
باغ های امید بی برگی بود.
آسمان اشک همه باران بود.
آزادگان غیور در زنجیر؛
شیاطین فاحشه افسار را در دست داشتند… (107)
دشمنان شوراها را تشکیل می دادند،
مشاورانی که جمع می کردند.
با دست خودمان ما را
بزنند نقشه ای که در دل بیمارشان می کشیدند.
ذهن حیله گر آنها بی شرم، – باشد
که روز خوشی را نبینند، –
سرانجام، جذابیتی را که می خواستند پیدا کردند…
چشم ها با ترس از این طرف و آن طرف در حدقه هایشان منحرف شده بودند.
و همه دهان این خبر را به گوش زمزمه کردند:
«این آخرین فرمان است،
آخرین کلمه تحقیر…
تیری که مرزهای دور را می زند!
اگر نزدیک فرود آید،
خانه ما تنگ است
امید ما کور است…
اگر دور پرواز کند،
به کجا؟ … تا زمانی که ؟ …
آه! بازوی آهنین کجاست، دست ایمان؟»
هر دهان این خبر را بازگو کرد;
آیا چشمان بدون کلمه هر طرف جستجو کردند.
پیرمرد با ناراحتی دست به دست مالید.
از دره های دور، گرگ خسته ای زوزه کشید.
برف که روی برف می بارد
باد بال او را به پنجره می مالید.
“صبح در راه بود” – پیرمرد به آرامی ادامه داد –
“پیش از سربازان دشمن، لشکر دوست،
نه یک دشت، بلکه دریایی از سربازان …
آسمان ستاره های الماس خود را گم کرده بود. (136)
نفس تاریکی در دهان صبح خفه شد.
باد در دشت های باز البرز می پیچید.
ارتش ایران در نگرانی شدید دردناکی بود،
زمزمه میکرد که دو تا سه تا با هم متحد شدند…
بچههای پشت بام.
دخترانی که پشت پنجره نشسته اند،
مادران غمگین کنار درها.
زمزمه خاموش به اوج رسید.
مردم، مانند دریای آشفته،
به خشم آمدند.
تبدیل به غرش؛
به امواج افتاد؛
سینه اش را مانند صدف شکافت
و مردی را به دنیا آورد.»
“آرش هستم من، –
پس آن مرد رو به دشمن آغاز شد؛ –
آرش من، یک رزمنده آزاده،
مسلح به تنها تیر در کبکم،
آماده امتحان تلخ تو هستم.
به دنبال ریشه های من، –
پسر رنج و عذاب am من؛
مثل شهابی که شب می گریزد، مثل
خورشید طلوعی که می تابد.
زره پوشیده در جنگ مقدس باد.
خجسته باد شرابی که پیروز می نوشند.
زره و شراب تو مقدس و متبرک!
قلبم را در دست می گیرم
و آن را محکم می گیرم ، –
قلب، جام انتقام جوی خون.
دل، بی قرار، خشمگین…
باشد که در یک مهمانی برای پیروزی تو بنوشم.
باشد که در دعوا به جام دلت بچکم!
زیرا جام نفرت از سنگ است.
در جشن ما، در جنگ ما، سنگ و کوزه در جنگ است.
در این نبرد،
در این محاکمه،
قلب مردمی در دست من است.
و امید مردم خاموش، یاور من.
قوس بهشت در دست من
کماندار من هستم تیرانداز.
شهاب بال سریع؛
تاج بلند کوه، پناهگاه من.
چشم طلوع زودهنگام لانه من است.
شلیک پر تیر من؛
و باد بنده من است.
با این حال،
امروز درمان، قدرت و شجاعت نخواهد بود.
آزادی ممکن است با بدن آهنین و نیروی جوان نباشد.
در این میدان،
بر این تیر جان آفرین و خانه ساز، (187)
پر حیات است که بدون استراحت پرواز کند».
سپس سرش را به سمت آسمان برگرداند
و با لحنی تغییر یافته عبارات دیگری را فریاد زد:
«سلام، ای صبح آخر! خداحافظ ای سحر!
چون این آخرین نگاهت به آرش است.
به صبح واقعی سوگند!
قسم به خورشید محجبه، چشم پاک، باران عشق!
آرش جانش در تیر پرواز خواهد کرد
و به سرعت سقوط خواهد کرد.
زمین این را میداند، آسمانها هم میدانند
که گوشت من بیعیب و پاک است.
نه یک ترفند و نه جذابیت در کار من ساکن است.
نه ترسی در ذهنم است و نه ترسی در لانه قلبم.»
بعد ایستاد و مدتی حرفی نزد.
نفس های سینه بی قرار بود.
«پیش از من مرگ،
پوشیدن نقاب ترسناک الوار میشود.
در هر قدم وحشتناک،
او با خونسردی به من نگاه می کند.
بر بال های کرکس ها بر من آویزان است،
درنگ می کند و جلوتر می آید.
و سرمای مرگبار به من می خندد.
در کوهها و درهها طنینانداز میشود،
یک تمسخر شوم بر سر من فریاد میزند،
سپس دوباره ادعا میکند.
قلب من از مرگ بیزار است.
برای شیطان، مرگ گوشتخوار است.
با این حال، زمانی که روح زندگی از دردها کم رنگ می شود.
هنگامی که خیر و شر در حال جنگ هستند.
رفتن به دهان مرگ شیرین است.
این تمام چیزی است که آزادی می خواهد.
هزاران چشم گویای “و” لبهای خاموش
مرا منادی امیدشان بشناس.
هزاران دست لرزان و قلبهای هیجانانگیز،
اکنون مرا میبرند و آنگاه مرا به جلو هل میدهند.
با جذابیت های انسانی، قلب و روحم را می آرایم.
و به جلو می روم.
و با تمام قدرتی که زندگی در چشم ها و لبخندها دارد،
من چهره ترسناک مرگ را نمایان خواهم کرد.»
به نماز زانو زد
و دستانش را به سمت قلهها بلند کرد:
«طلوع کن، ای خورشید، ای روزی امید!
برخیز، ای تاک های نور خورشید!
چشمه جاری تو، تشنه و بیقرار من.
برخیز و جان را تا لبه پر کن تا سیر شود.
چون پایم را در دهان مرگ هولناک کرده ام، چنان
که در دل با شر هوس انگیز جنگ می جنگم،
آرزو دارم در دریای نور تو غسل کنم .
عطر و رنگ را در گلبرگ های تو می جویم، ای گل زرین!
آری، ای قله های سرکش سکوت،
که پیشانی خود را در برابر رعدهای هولناک می خراشید،
و به منظره رویایی ایوان شب
می نگرید ، که ستون های نقره ای روز طلاکاری شده را بر شانه هایتان می کوبید
و ابرهای آتشین را پناه می دهید.
سربلند و سربلند باشید!
امید من، بگذار بلند شود،
همانطور که پرچم های سحر بر یال تو می وزید.
غرورم را حفظ کن،
مثل پلنگهایی که در صخره خود نگه میداری.»
زمین ساکت بود و آسمان ساکت بود.
انگار دنیا همه گوش برای شنیدن حرف های آرش بود.
پنجه خورشید به آرامی از یال کوه ها سر خورد.
و هزار نیزه طلا به چشم آسمان پرتاب کرد.
آرش با خونسردی نگاهی به آن سوی زمین انداخت.
کودکان روی پشت بام ها؛
دختران پشت پنجره؛
مادران غمگین کنار درها؛
مردان در جاده ها
آواز بی کلام با اندوهی دلخراش،
از چشمانی که بر نسیم صبح اوج گرفت.
چه آهنگی می تواند بخواند،
چه ملودی می تواند بنوازد،
ریتم طنین انداز گام های محکمی
که مردی به سوی عذاب برداشته است؟
بازدارنده گام های برداشته شده مطمئنا رو به جلو؟
دشمنانش در سکوتی تمسخرآمیز جای خود را دادند.
بچه ها روی پشت بام ها اسمش را صدا زدند.
مادران برای او دعا کردند.
پیرمردها چشم برگرداندند.
دختران، در حالی که گردنبندهای خود را در دست گرفته بودند،
برای او قدرت عشق و وفاداری فرستادند.
آرش، در عین حال ساکت،
از کنار البرز سوار شد.
و بعد از او پرده های اشک بی وقفه فرو ریخت.»
چشمانش را بست عمو نوروزی
لب هایش خندان غرق رویا شد.
بچههایی که چشمهای پرسوجو خسته داشتند،
از شجاعت در شگفت بودند.
شعله های آتش در کوره می پرید،
باد می غرید.
«شب،
ردیابهایی که آرش را در قلهها دنبال میکردند، بدون هیچ نشانی از او
پایین میرفتند
،
یک کمان و یک تیر خلوت را نجات میدادند.
آره آره
آرش زندگیش رو با پیکان ترش کرد.
او کار صدها هزار شمشیر را انجام داد.
تیر آرش
سوارانی که در امتداد جیحون سوار شدند، [3]
ظهر آن روز،
اره بر شاخه بزرگ گردوی فرود آمد.
و از آن پس
مرز ایران و توران را صدا زدند. [4]
نور خورشید
در فرار آرام او
سالها قدم زدن بر بام دنیا گذشت.
مهتاب،
سفرهای شبانه اش بیهوده،
در دل هر سرزمین و
کوچه ای ، بی صدا به هر ایوان و دری نگاه می کرد.
خورشید و ماه در پرواز
سالها گذشت.
سالها و بارها،
بر تمام وسعت البرز،
همه قله لال عبوس آنجا را می بینی،
و در آن دره های برف گرفته که می دانی،
رهگذران بی پناه شبانه گمشده
در دل کوه ها آرش را بارها و بارها صدا می زنند
و می جویند. نیازهای آنها
به دهان سنگ های کوه
آرش جواب می دهد.
به آنها کمک می کند تا از ظهور و سقوط مسیرها مطلع شوند.
به آنها امید
می دهد، راه را به آنها نشان می دهد.»
بیرون از کلبه برف می بارد.
برف بر خار و سنگ می بارد.
کوه ها خاموش،
دره ها در دل سنگین.
راههایی که
در حسرت کاروانی با زنگهای ناقوس… خیلی وقت است که بچهها به خواب رفتهاند،
عمو نوروز هم خواب است.
یک کنده در شومینه گذاشتم.
شعله آتشین بلند می شو
دیدگاهتان را بنویسید